غم سرخ روی برگی از جنس غروب سر می خورد.
دخترکی باریک بدن ُ تلوتلو خوران با سگی ریز نقش ، در انتهای سکوت تاریک کوچه با قدمهایی تند و ریز ، پوست خنک شب را می شکافد.
و من خیره در رقص چشمان سادهء پاییز ، به موسیقی باران تکیه می دهم.
صبح فردا عینک نخواهم زد! می خواهم که چشمانم از طلای نیلوفری آسمان پر رنگ شود.