به هنگام غروب زخم خورده خزان دیروز ، در آیینه آسانسور در ته چهره بی رنگم چیزی دلم را لرزاند.
کودکی با پاهای سفید که در اشک قرنیه سیاه شنا می کرد ، روی پله های زیر چشمهایم قدم می زد و جفت پا به سرسره بینی ام می پرید و زیر سایه گیسوانم به خواب می رفت.
من این کودک را می شناختم : مهشادی بود 4 ساله با چشمانی شیشه ای و شفاف ، بینی کوتاه و موهایی مواج.
خوبی زندگی او آن است که تا همیشه کودک می ماند.
دستهای امروز من در دستهای کوچک سرنوشت اوست.
می دانم که با بادبان غم می آید و با زورق طلایی شیرینی در هم می آمیزد و باز در چشم خانه ام جا خوش می کند.
می دانم که سایه است ، می دانم که با باران می گریزد و با خورشید می خواند.
...... اما او تنها رستنی سبز من در یادهای دور است.