دیرگاهی ست که دلم می شکند
من دلم از همه دنیا می شکند
از زمین ، از هوا می شکند
من از بی وفا دلم می شکند
از ترنم بربال صدا می شکند
قلب من از جنس شیشه نیست اما چه آسان می شکند
از این و از آن می شکند
من دلم از دوستان می شکند
از طعم گس تا بستان می شکند
من دلم از مهر و مهتاب
از اشکی که نمی آرد تاب
دلم از چشمها می شکند
از بغض آن روزها می شکند
من دلم از روزگار می شکند
از حکمت کردگار می شکند
من دلم از همراهی غم می شکند
از همه ، از زیاد، از کم می شکند
من دلم از شعر تو می شکند
از وهم آوازنو می شکند
من از نظرها دلم می شکند
از طوفان رهگذرها دلم می شکند
من از حسزت دلم می شکند
از لفظ لعنت دلم می شکند
من از عادت باختن می شکنم
از باز ساختن می شکنم
کاهی دلم از همه کسم ، می شکند
گاهی نیز از هم نفسم ، می شکند
از داغ تابستان می شکند
از خزان بی فغان می شکند
من دلم از تاریکی شب ، می شکند
از انتظار غرقه به تب ، می شکند
از چهره های نزار می شکند
بر گور و بر مزار می شکند
دل من از یاران می شکند
از صدای باران می شکند
از سپیدار بی بار می شکند
از اندوهی بیشمار می شکند
من دلم از آیینه ها می شکند
از غبار کینه ها می شکند
از نم افسوسها می شکند
از خواب فانوسها می شکند
من از نثر شاعرانه ات می شکنم
از اشک بی بهانه ات می شکنم
من از سختی قلب شیشه ات می شکنم
از باران دیده ات می شکنم
" گاهی من نیز می شکند "
کاهی قفس تن نیز می شکند