سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانشمند رابرای دانشش بزرگ بشمار و درگیری با وی را واگذار [امام کاظم علیه السلا]
هوای حوصله
 RSS 
خانه
ایمیل
شناسنامه
مدیریت وبلاگ
کل بازدید : 12422
بازدید امروز : 11
بازدید دیروز : 2
........... درباره خودم ...........
هوای حوصله
مهشاد خانوم

........... لوگوی خودم ...........
هوای حوصله
........ پیوندهای روزانه........
پروانه عاشق [46]
آسمان غمگین است [47]
[آرشیو(2)]


..... فهرست موضوعی یادداشت ها.....
زنده مانی در روزهای غبار[11] . ته تنهایی[6] . دیرگاهی ست که درین تنهایی...[2] . تو را من چشم در راهم .
..........حضور و غیاب ..........
یــــاهـو
........... دوستان من ...........
صیغه متعه ازدواج موقت

............. اشتراک.............
  ........... طراح قالب...........


  • شال...

  • نویسنده : مهشاد خانوم:: 87/11/9:: 5:46 عصر

    شالگردنت مچاله در مشت من تاب می خورد.

     صبحگاه عطر  آن را به مشام می کشم. بوی مویرگهای خنک گردنت  ، در سطر سطر بینی ام می نشیند و تا فراسوی سقف جمجمه ام  خود را بالا می کشد .

    به تصویرت خیره می شوم:   

    دوربینی در لا به لای آواز سبز جنگلهای خزر  ، من و تو را  در  خلال لحظه ای ناب ؛ تاب نیاورده و  پُر صدا خندیده است : چیک!

    تو در کنار من ایستاده ای: منعطف و  فاتح!

    چشمان من در میان  چارچوبی فراتر از  آهنگ زمان  می خندد. و دستان تو به انحنای پهلوی من آویخته است.

    شالگردنت هنوز تاب می خورد ، در میان انگشتانم ؛  

    تمام سلولهایم روی چهارخانه های آبی و قرمز و سفید آن بکوب  ، می رقصند.  

     

     


    نظرات شما ()

  • آسانسور

  • نویسنده : مهشاد خانوم:: 87/9/21:: 12:31 عصر

    به هنگام غروب زخم خورده خزان دیروز ، در آیینه آسانسور در ته چهره بی رنگم چیزی دلم را لرزاند. 

    کودکی با پاهای سفید که در اشک قرنیه سیاه شنا می کرد ، روی پله های زیر چشمهایم قدم می زد و جفت پا به سرسره بینی ام می پرید و زیر سایه گیسوانم به خواب می رفت. 

    من این کودک را می شناختم : مهشادی بود 4 ساله با چشمانی شیشه ای و شفاف ، بینی کوتاه و موهایی مواج. 

     خوبی زندگی او آن است که تا همیشه کودک می ماند.                     

     

                                                                  

     دستهای امروز من در دستهای کوچک سرنوشت اوست.

    می دانم که با بادبان غم می آید و با زورق طلایی شیرینی در هم می آمیزد و باز در چشم خانه ام جا خوش می کند.

    می دانم که سایه است ، می دانم که با باران می گریزد و با خورشید می خواند.

    ...... اما او تنها رستنی سبز من در یادهای دور است.


    نظرات شما ()

  • یاد...

  • نویسنده : مهشاد خانوم:: 87/8/9:: 11:29 عصر
     

    یاد دستهای تو بخیر...

    چه باشکوه برف انگشتانم را در میان آفتاب می فشردی .

    من سرکش و مغرور می گفتم: من هم می توانم  آن سنگ بزرگ را بلند کنم. ببین ... می توانم...

      تو گرم می خندیدی: دستهای تو کوچکند و من با یک دست دو مشت ترد و کوچک  تو را خرد می کنم. 

                                                

    ...

    این روزها چقدر از دستهای تو دورم.

     آرزوهایم  یک به یک  از نوک انگشتانم بیرون می ریزد و دست تو نیست تا کاسه  شود .

    دست تو نیست تا شتاب گریزم را به هنگام  قهر هاله شود.

    من امشب چشمهایم را در دستکش زمستانی تو جا گذاشته ام.

    یاد دستانت بخیر....


    نظرات شما ()

  • سمبل یک مرگ

  • نویسنده : مهشاد خانوم:: 87/8/6:: 1:50 عصر

    می توان عشق را تعمیر کرد

                                     می توان یک برگ را تخدیر کرد

    می توان در نوبهار آرزو

                                       در ورای برزخ  بی انتها

    سمبل یک  مرگ را تفسیر کرد  

     

    همین الان نوشت: در صحراهای نیجریه ، در میان برهوتی از خاک تفته و مذاب ، اسکلتهای مادری کوچک اندام  به همراه 2 کودکش کشف شد که روی بستری از گل به خواب ابدی رفته اند. در تصویر 2 کودک دستان خود را به سوی بدن مادر دراز کرده اند.


    نظرات شما ()

  • زنبورک...

  • نویسنده : مهشاد خانوم:: 87/8/2:: 11:18 صبح

     

    زنبورکی کارگر مسلکم که شفیره فروردین را شکافته ام و آفتابگردان پوش شده   ام..

    صبحها با طلوع به دشت می روم و با خواب ناز خورشید به کندو باز می گردم.سبد آرزوهای من به اندازه گلبرگ پیری در همین حوالی ست.

    بامدادان در کندو شیرینم به حرفهای سرباز پیر گوش سپردم .

    گفتم که آرزویم نوشیدن شهد سیب سرخی ست که عطر آن از دوردستها پرهایم را مست می کند.

    و ملخکی خوش تراش و رنگین بال هر لحظه با قهقهه هایش پیراهن وسوسه رهایی از کندو را بر تنم می پوشاند. گفتم که امید من سرک کشیدن از پشت باغی ست که بوی یاس می دهد ، یاس بنفش!

    گفتم که تن من پر از آهنگ رفتن است.

     

                                                                    

    سر باز پیر با زهر خندی می گفت:امروز از پشت پرچین آرزو که رد می شوی دعا کن که آفتاب فردا را ببینی زنبورک! اجل تو روی همین گلبرگ پیر شبنم می نوشد.

     

    پ.ن: عمر زنبورهای کارگر فقط 5 هفته س و زندگیشون سراسر کار ه و کاره و آرزو...


    نظرات شما ()

  • دخترک..

  • نویسنده : مهشاد خانوم:: 87/7/1:: 3:9 عصر
     

    غم سرخ روی برگی از جنس غروب  سر می خورد.

    دخترکی باریک بدن ُ تلوتلو خوران  با سگی ریز نقش ، در انتهای سکوت تاریک کوچه با قدمهایی تند و ریز ، پوست خنک شب را می شکافد.

    و من خیره در رقص چشمان سادهء  پاییز ، به موسیقی باران تکیه می دهم.

    صبح فردا عینک نخواهم زد! می خواهم که چشمانم از طلای نیلوفری آسمان پر رنگ شود.


    نظرات شما ()

  • خانه ای سازم برایت...

  • نویسنده : مهشاد خانوم:: 87/5/30:: 2:43 عصر

    خانه ای سازم برایت همه از جنس بلور           شیشه اش تابیده از قدقامت نور

    خانه ای سازم برایت از جنس بهار                 پرده هایش پر آواز یک دسته سار

    خانه ای سازم برایت پر ز عطر ناب             همیشه روشن بماند چه در بیداری چه خواب

    خانه ای سازم برایت دیوارش لبریز عود           سقفی پرداخته از جنس سفالهای کبود

    خانه ای سازم برایت همه از یاس سپید          آرزوهای دورش همه با رنگ امید

    خانه ای سازم برایت ز سرخسهای سبز        دور باشد از آن هر چه کابوس و چه لرز

    سرایی سازم برایت همه مالامال بودن        کفپوشش از سنگ صبور همه در حد ستودن

    زندگیی سازم برایت میان رویش عادت         تا باشد برایت  خطش به رنگ سعادت

    سازی سازم برایت با راز هستی                تا شود شبهای تو سرشار از آواز مستی

    ماوای ما هر دم باشد عرش برین              رها از هر حیله و هر بغض و کین


    نظرات شما ()

  • هیزم...

  • نویسنده : مهشاد خانوم:: 87/5/9:: 8:31 عصر

     

    چه حس بدیه...!

    یه تیکه هیزم داشتی باشی و بکاریش تو گلدون . هر روز بهش آب بدی  ، پنجره رو براش باز کنی تا نور بهش بتابه . الکی به ذهنت ، به خودت  فشار بیاری  که : صبر کن صبر کن ... درست می شه  ، اما ...

    هر روز به امید سبز شدنش  رو به روش می شینی و بهش زل می زنی تا  جوونه زدنش رو ببینی. اما دریغ از یه جوونه یا برگ کوچیک! دریغ! هیزمه با اون هیکل قناص و بیمارش بهت دهن کجی می کنه و سبز نمی شه! هر روز سیاهتر و سیاهتر می شه! بعد تو دلت می گیره  ... خیلی می گیره ... دیگه هیچ کس رو نمی تونی تحمل کنی .

     می خوای اون هیزم رو از ریشه در آری و پرتش کنی از پنجره بیرون. بغض گلوت رو فشار می ده ... اشکات دونه دونه می ریزه رو گونه های خسته ت! دیگه تحمل برات سخت شده ! می خوای بزنی زیر همه چیز! این هیزمه چقدر داغونت کرده. هیزمی که هیچوقت سبز نمی شه  و آرزو و زحمات تو بیهوده ست. ... دیگه سبز نمی شه ... ریشه نداره ... معنی آفتاب و نور و ... نمی فهمه! چقدر سخته! خیلی سخته! ...


    نظرات شما ()

  • خواب تو ...

  • نویسنده : مهشاد خانوم:: 87/5/1:: 3:51 عصر

     

    درین وهم خواب آلود خیال  و در میان صورتکهای مات و رهگذر ، به هنگام  گرگ و میش آسمان، تو را به خواب دیدم.

    خواب دیدم من در میان آغوش تو ، ،  به سوی نور جاده های سیاه را می کاوم . موهایت بلند و تنت قامت بسته در جریان نسیم بو د و من آویخته به پیراهنت ، لحظه هایم را با خنده هایم رج می زدم.

    چه خوب بود آن دوران کوتاه و رویا انگیز پیوستن . خواب خوب سبز من با تبر صدای زنگ

    مزاحمی شبانه از هم گسیخت و تلنگر نبودن تو چشمهایم را به باران غم سپرد.

    و من  خیس از بامدادان به اشتیاق دوباره دیدن رویای تو  در بالین سردم  لولیدم و به انتظار

    دوباره بودنت چشمهایم را مچاله کردم.

     

    من خواب دیده ام              خواب یک سراب دیده ام

    من نور دیده ام                 تو را به صد شور دیده ام

    ....                                       ....

     


    نظرات شما ()

  • مهم نیست...

  • نویسنده : مهشاد خانوم:: 87/4/25:: 1:33 عصر

    همیشه حرف باید حرف خودش باشه!

    نمی تونم اینا رو تو وبلاگ دیگه م بنویسم.چون اونجا همه منو می شناستن و باید خود سانسوری کنم! اعصابم به هم ریخته!‏

    از همه چی ناراضی و نا امیدم. از همه  ! حتی از کارم و مدیرم.

    یه فسقل بچه ست که نون بابای پولدارش رو می خوره و به هیچ کس هم اعتماد نمی کنه! تا حالا 2 تا مدیر از دستش فرار کردن و این سومی که از همه کله گنده تره داره آخر این ماه میره.

    هر دفه هم که بهش می گی چرا به من کارای مربوط به خودم رو نمی دی ، با زبون بی زبونی بهت می فهمونه که بهت اعتماد ندارم!

    کارهای کلیدی باید دست خودم باشه.مرده شور این کارای کلیدیتو ببرن .انگاری داره آپولو هوا می کنه.فکر کرده کیه مرت ..ی...ک...ه!

    دیگه دارم بالا می یارم از هر چی آدمه نفهمه!

    اونم از ابو خان! حرف حرف خودشه و انگاری می خواد سیاست خونه باباش رو رو منم پیاده کنه.می گه : مدیریت تو ضعیفه.خودم همه چیو برنامه ریزی می کنم!

    خیال ندارم از حرف خودم دست بکشم.دلم خیلی شکسته! از همه هم شکسته! از اون ، از کارم، از همه دنیا!‏

    خدا خودش به خیر کنه.خدا خودش آرومم کنه!‏ خدا خودش ...

    بغض گلومو  فشار می ده.خسته شدم.بی انگیزه م.دیگه هیچی برام مهم نیست!


    نظرات شما ()

       1   2      >

  • لیست کل یادداشت های این وبلاگ